بازم داستان!!!!!!!!!!!!!!!!!
نوشته شده توسط : یلدا

دختری بود نابینا که از خودش تنفر داشت

نه فقط از خود ، بلکه از تمام دنیا تنفر داشت اما یکنفر را دوست داشت

دلداده اش را “  با او چنین گفته بود :

« اگر روزی قادر به دیدن باشم حتی اگر فقط برای

یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم عروس تو و رویاهای تو خواهم شد »

و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد

که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد

و دختر آسمان را دید و زمین را ، رودخانه ها و درختها را

آدمیان و پرنده ها را و نفرت از روانش رخت بر بست

دلداده به دیدنش آمد و یاد آورد وعده دیرینش شد :

« بیا و با من عروسی کن ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »

دختر برخود بلرزید و به زمزمه با خود گفت :

« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »

دلداده اش هم نابینا بود

و دختر قاطعانه جواب داد : قادر به همسری با او نیست

دلداده رو به دیگر سو کرد که دختر اشکهایش را نبیند

و در حالی که از او دور می شد گفت

« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی . . .»





:: بازدید از این مطلب : 288
|
امتیاز مطلب : 100
|
تعداد امتیازدهندگان : 31
|
مجموع امتیاز : 31
تاریخ انتشار : جمعه 6 اسفند 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

/weblog/file/img/m.jpg
hami در تاریخ : 1390/1/21/0 - - گفته است :
kheyli ghashang bood

mamolan 2khtara zud pesararo ghezavat mikonan



gerye dasht dastanet kheyli khooosham omad

tnxپاسخ:مرسی.ولی هیچ کدوم از پسرا باهم فرق ندارن!همشون سرتا پا یه کرباشن!

/weblog/file/img/m.jpg
nEgAr در تاریخ : 1389/12/7/6 - - گفته است :
vaaaaaaaaaaaaaaaaaaaay....

kheiliiiiii ghashaaaaaaang boodپاسخ:اگه گریه کنی دیگه نمیزارمااااااااااااااااااااا


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: